بیدار مانده ام ولی اصلا سحر نشد شب های تلخ وحشت من مختصر نشد می خواستم که پر بزنم از سکوت خویش با زخمهای کهنه این بال و پر نشد یک عمر در سکوت خودم گریه کرده ام حتی خدا هم از غم من باخبر نشد سوزاندی و به ریشه من تیشه می زنی یک لحظه چشمهای خودت شعله ور نشد خنجر بگیر دستت و از روبه رو بزن روزی اگر دو مرتبه از پشت سر نشد در پشت شیشه های مه آلود سالها همراز غصه های من یک نفر نشد من را بگیر و زنده بسوزان و دفن کن روزی اگر شکستن من با تبر نشد آرزوبیرانوند